My sweet little girl

متن مرتبط با «یک عمر به سودای لبش سوختم و آه» در سایت My sweet little girl نوشته شده است

زن - پرده ی اول

  • ساعت 12 ظهر جمعه است ، سعی میکنه با یکم مداد چشم خستگی چشماشو کم کنه چون ساعت 7 بیدار شده و واسه آروم کردن روح سرد این روزاش یکم پیاده روی کرده و با هر موزیکی که از تو هدفون پخش میشده یه بخش از خاطرات قدیمشو مرور میکنه و تلخ لبخند میزنه ، سعی میکنه مسیر خونه تا نانوایی بربری تا جایی که میتونه کش بده و هوا رو با فشار میده پایین تا بغضشو هل بده ته دلش  و به این فک میکنه چه طور قدیما میتونسته 5 صبح از خواب بیدار شه ، یوگا کنه ، صبحونه ی گرم بخوره ، چیتان فیتان کنه و یه مسیر یک ساعته رو تو کلی ترافیک رانندگی کنه و بدون ذره ای خستگی خودشو غرق کارش کنه و لذت ببره ... ساعت 1 ظهر جمعه اس ، تازه سرش از شستن ظرفای صبحونه خلوت شده و مشغول عشق بازی با بوی دارچین خورش قیمه اس و میدونه دلش میخواد به یه چیز فکر کنه اما این روزا منتهی علیه فکرش شده چه جوری گلهای خشک رو تو جوراب پاریزین بچپونه و با چه رنگ رُبانی درشو  ببینده تا بتونه خوشگل ترین بو گیر دراور رو برای کشوی لباس های شوهر خان جان آماده کنه یا اینکه با از چه نوع ظرفی واسه پختن کیک تولد پدر شوهر استفاده کنه تا کیک به قالب نچسبه و خانواده ی محترم شوهر ذره ای به سلیقه ی تمام عیار عروسِ هنرمندشون شک نکن ....ساعت 2 ظهر جمعه اس ، از لای در اتاق کار یه نگاه به همسر خان جان ِ غرق شده توی صفحه ی لب تاپ و برکه های ولو شده روی میز، میندازه و عشق میکنه که چه جوری عینک مستطیلی قاب مشکی اش با موهای جو گندمی گوشه ی شقیه اش ست شده و ته دلش یه حسِ سیاهی میپیچه و ذوق ذوق عرق سرد روی ستون فقراتش برش میگردونه به واقعیت و بدون اینکه علت خشمشو بدونه در اتاق رو محکم میکوبه بهم و پناه میبره به کنچ آشپزخونه و سعی میکنه خوشمزه ترین سُس سالادی رو, ...ادامه مطلب

  • زن - پرده ی دوم

  • ساعت 12 ظهر جمعه است ، به لطف باد خنکی که از درز پنجره رقص کنان میپیچه تو خلوت اتاق از خواب بیدار میشه ، دست دراز میکنه و طبق معمول گوشی رو چک میکنه و با گفتن یه شــــِت ِ بلندِ کش دار دوباره چشماشو میبنده و سرشو محکم تو بالشت فشار میده و شروع میکنه به مرور کردن لیست کارهای امروز که اتفاقای جلسه ی دیشب والس میرن تو سرشو،  سر درد غریبشو یادش میندازن ، غرق تو مرور خاطرات دیشب، کل صورتش لبخند افتخار ,پرده ...ادامه مطلب

  • آوارگی شهر و بیابانم آرزوست ...

  • اون لحظه ای که به خودت تو آیینه پوزخند میزنی و دل و عقلت با هم سرت داد میزنن که حالیت کنن : تو اومدی که بدویی ولی نرسی ...  , ...ادامه مطلب

  • زن - پرده ی دوم

  • ساعت 12 ظهر جمعه است ، به لطف باد خنکی که از درز پنجره رقص کنان میپیچه تو خلوت اتاق از خواب بیدار میشه ، دست دراز میکنه و طبق معمول گوشی رو چک میکنه و با گفتن یه شــــِت ِ بلندِ کش دار دوباره چشماشو میبنده و سرشو محکم تو بالشت فشار میده و شروع میکنه به مرور کردن لیست کارهای امروز که اتفاقای جلسه ی دیشب والس میرن تو سرشو،  سر درد غریبشو یادش میندازن ، غرق تو مرور خاطرات دیشب، کل صورتش لبخند افتخار میشه به خودش بابت نوشتن یه قرار داد حرفه ای کاری ، دست به فندک میشه که روزشو شروع کنه ... ساعت 1 ظهر جمعه اس ، مست از انجام شدن به موقع همه ی کاراش ، لیوان قهوه اش رو,پردهی زن ...ادامه مطلب

  • من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت ...

  • میگم : چرا من تورو دوس دارم ؟ میگه : جدی چرا ؟! میگم : نمیدونم ... این خوبه که نمیدونما ! اگه میدونستم بد بود ... دوس داشتنی که بخواد دلیل و علت داشته  باشه ، وقتی معلولش رو از دست بده از دست میره ! کاش هیچ وقت ندونم واسه چی دوست دارم ! میگه : خیلی احساسیه این حرف، منطقی پشتش نیست ، این خوب نیست ! [میخندم چون نمیدونه از این که بیشتر اونو دوس داشته باشم ، خودی که بهش تبدیل میشم واسه دوس داشتن اونو دوس دارم ، مست میشم از نگاه کردن به خودم وقتی پرم از یادش ، خود خواه ترینم گویا ...] میگم : من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو / پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو ... پوزخند حواله میده به,من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت ...ادامه مطلب

  • کاش حداقل جا واسه گفتن "کاش" بود ...

  • همه ی زندگی یه طرف اونجاش که از ته وجودت آرزو میکنی کاش زندگی یه دکمه برگشت داشت یه طرف ! کاش خیلی کارا رو نکرده بودی ! کاش خیلی حرفا رو نزده بودی ! کاش خیلی چیزا رو ندیده بودی ... کاش کاش کاش ... لعنتی ترین کلمه است ، اون کسی که این کلمه رو اختراع کرده معلومه خیلی زجر کشیده ، خیلی با هجاها و کلمه ها کلنجار رفته که جلوی حادثه رو "بعد" از وقوع بگیره... شاید موقع رفتن معشوقه اش بوده و همه ی سعیشو میکرده که بگه "بمون" اما هجاها به شکل "کاف و الف و شین" از گلوش خارج شدن ... شاید مادری بوده موقع از دست دادن بچه ای که یه زمستون رو به سختی با هم سرکردن و حالا که فصل گل و بهار ش, ...ادامه مطلب

  • یک عمر به دست خودِ من حبس تو بودم ...

  • همه ی ما تو زندگی یه ترسایی داریم عزیز ِ جانم ، همه ی ما از روی ترس و لج و نخواستن واسه بیرون رفتن از نقطه ی امنیتمون تصمیمایی رو تو یه نقطه هایی از زندگیمون میگیریم و انقد روشون پا فشاری میکنیم که دیگه میشه ناخودآگاه ذهنمون و از یه جایی به بعد حتی وقتی خودمون هم بخواییم از اون تصمیما بگذریم کار ِ نشدنی ای میشه ... هیچ جنگی سخت تر از جنگیدن با خود نیست عزیزِ جانم ... میشه انتخاب بین بد و بدتر . نه طاقت نداشتن هست و نه طاقت داشتن ... میشه برزخ ، میشه بغض صبحگاهی و حالت تهوع عصرگاهی و بیخوابی شامگاهی . ولی کسی برنده اس که حاضر شه واسه دل خودش هم که خودشه پا به مید,یک عمر به کودکی به استاد شدیم,یک عمر به سودای لبش سوختم و آه,یک عمر به شیدایی,یک عمر به خدا دروغ گفتم,آنکه یک عمر به شوق تو,آنکه یک عمر به شوق,یک عمر به سودای لبش سوختم ...ادامه مطلب

  • بین مرگ و زندگی البته ترجیحم به تو ...

  • چه جوری قهوه امو سر بکشم که ته ِ فالم تو باشی عزیزِ تمام عیارِ من ؟!,بین مرگ وزندگی,فاصله بین مرگ و زندگی,فرق بین مرگ و خواب,تفاوت بین مرگ مغزی و کما,فرق بین مرگ مغزی و کما,حالت بین مرگ و زندگی,مرز بین مرگ و زندگی,تفاوت بین مرگ و خواب,بین عاشق شدن و مرگ ...ادامه مطلب

  • بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی ، آنچ از غم هجران تو بر جان من است

  • کاش بره با یه خدا شناسی حرف بزنه و بگه : میترسم ... اون خدا شناسم دستاشو بزاره رو شونه هاش ، محکم تکونش بده و تو چشاش نگاه کنه و بگه : وقتی دوسش داری خطر کن ! دوس داره یعنی ؟!    ,بر هیچ دلی مباد و ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها